دیشب نشستم چشمهایت را کشیدمطعمی دوباره از نمک هایت چشیدم
آن بام سقاخانه ات در دیده ام بود
نذر کبوترهای تو گندم خریدم ...
مادر بود ، بچه معلول داشت ، همه خانواده حتی همسرش ترکش کرده بودند اما مادر دلش نیومده بود بچه رو ببره بهزیستی
با خودش گفت میرم پیش امام رضا ( علیه السلام ) تا شفای پسرم رو نگیرم بر نمی گردم . اومد مشهد دخیل بست 10 روز ، 20 روز ، 30 روز ، روز چهلم هم گذشت ، طوری شده بود کسی می اومد پنجره فولاد این مادر و بچه رو میدید درد خودش یادش می رفت ، مادر یواش یواش نا امید شد .
ویلچر به حرکت در اومد ، جلو باب الجواد بود که یه دسته عزاداری وارد حرم شد ، برگشت یه نگاه کرد به گنبد طلایی با عصبانیت و فریاد گفت : " آقا خسته شدم اصلا نمی خوامش برای خودت " بچه و ویلچر رو پرت کرد بین دسته عزاداری و خودش هم رو به در خروجی راه افتاد چند قدم نرفته بود که دید سر وصدای جمعیت بلند شد خانم برگرد بچه ات رو آقا شفا داد .
آره بچه با پای خودش اومد بغل مادر اشکای مادر رو پاک کرد گفت :
" مامان امام رضا (علیه السلام) سلام رسوند فرمود به مادرت بگو ما بچه ات رو شفا دادیم اما دیگه سر ما داد نزن "
پی نوشت :
قصه بالا افسانه نیست واقعیت دارالشفای امام رضاست ، آهای کسایی که امام رضا رو دوست دارید و عاشق زیارت کردنش هستید ، هوای خودتون رو بیشتر عاشق امام رضا گناه نمی کنه اول به خودم می گم بعد به شما مواظب باشیذ شیطان و دارو دسته اش بیشتر از بقیه با ما بچه شیعه ها کار دارند .
امام رضا ضامن آهو بیابون شد امشب بهش بگید آقاجون ما شیعه و محب امیرالمومنین هستیم از آهو که پایین تر نیستیم ، ما رو هم پیش خدا و اهل بیت شفاعت کن ، قول میدیم درست بشیم .
یا علی
و به خدایی که در این نزدیکی است ...
او خواهد آمد ...